خاطره نوشت 16
- شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ق.ظ
- ۱ نظر
کلی برنامه ریختیم برا پیش هم بودن ولی یهو مصطفا پست خورد و به من گفت برم خونشون که شب که از پست برمیگرده اونجا باشم
من دیگه بعد از کار بهش گفتم نرفتم خونتون و رفتم خونه آجیم خواستم شب که میاد سوپرایز شه حالا نگو خودشم میخواسته منو سوپرایز کنه
با دوستاش گفته بودن که ساعت ده بیاد خونه که منو خوشحال کنه، خلاصه بهم زنگیده بود جواب نداده بودم خواب بودم زنگ زده بوده آجیم خوبه اونم جواب نداده بود وگرنه ضایع میشدم
دیگه شب شد و مادر شوهری گفت تولد دختر عمو مصطفا دعوتیم و با هم بریم و خلاصه حاضر شدیم و رفتیم، اونجا هم کلی خندیدیم و من هر چی میدیدم برا مصطفا بر میداشتم و کلی میخندیدیم
کفشمم قایم کردم که مصطفا نبینه، خواب بودم ساعت 2:20 دقیقه همین حدودا بود در اتاق باز شد مصطفا یهو با تعجب فراوون گفت تو اینجا چیکار میکنی؟؟ با بابام اومدی گفتم نه میخواستم سوپرایزت کنم، کلی دلش خوش شد و میگفت میخواستم خودم سوپرایزت کنم ولی گفتی شب نمیای اینجا دیگه موندم پادگان
صبحم با هم بودیم و کلی فضولی کردیم و عصرم رفتیم ملاقات دومادمون یکم کسالت داشت (ان شاء ا... زودتر خوب شه) بعدشم رفتیم دور دور خیلی خوش گذشت، و شبم که آجیمو بردیم بیمارستان پیش شوهرش و برش گردوندیم و منم بخاطر یه کاری مصطفا رو تنبیه کردم و بعدشم منو رسوند خونه و با دلتنگی دوباره از هم خداحافظی کردیم
- ۹۴/۱۲/۰۱
فرشته 1373/12/27
عقد 1373/10/25 ؟؟؟؟؟؟