خاطره نوشت 3
- چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ
- ۱ نظر
دیشب خیلی بحثمون بزرگ شد طوری که جفتمون تا صبح نخابیدیم
آخرشم مصطفا چاقو گذاشت رو رگاش و گفت ببرم
دیگه ترسید
وختی عکسشو برام فرستاد کوتاه اومدم ولی تا صب گریه کردم
اثرات نخوابیدمم اینه که الان صدام گرفته و داغون و خستم
ولی با این وجود دوسش دارم
حالا قراره ساعت دو بیاد دنبالم
چهارشنبه 1394/4/24
آخرشم مصطفا چاقو گذاشت رو رگاش و گفت ببرم
دیگه ترسید
وختی عکسشو برام فرستاد کوتاه اومدم ولی تا صب گریه کردم
اثرات نخوابیدمم اینه که الان صدام گرفته و داغون و خستم
ولی با این وجود دوسش دارم
حالا قراره ساعت دو بیاد دنبالم
چهارشنبه 1394/4/24
- ۹۴/۰۴/۲۴